امام هرگز سر شعر و شاعری نداشت و خود را به این پیشه سرگرم نساخته بود بلکه شرح درد مهجوری را در قالب الفاظ و کلمات موزون بیان نموده است. در این بخش غزل هایی از امام تقدیم خوانندگان می شود.
رخ خورشید
عیب از ما است اگر دوست ز ما مستور است دیده بگشاى که بینى همــه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خـورشید جهان چشم خفاش که از دیدن نورى کور است
یا رب ایــن پرده پندار که در دیده ماست باز کن تا که ببینم همه عالم نور است
کاش در حلقه رندان خبرى بود ز دوست سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است
واى اگر پرده ز اسرار بیفتد روزى فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است
چه کنم تا به سر کوى توام راه دهند کاین سفر توشه همى خواهد و این ره دور است
وادى عشق که بى هوشى و سرگردانى است مدعى در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است
وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم به همه کون و مکان مدحت او مسطور است