گمان میکردم که فاصلهای نیست یا فاصلهی کمی است میان من و تو.
احساس میکردم که دوقلوی همزادیم که با چند قدمی پس و پیش راه میرویم. افق نگاهمان یکی است و توش و توان رفتنمان هم کم و بیش یکی.
وقتی در خلوتهای انسمان، تو را به الحاح پیش میراندم و نماز را به امامت تو میخواندم و به نیاز تو اقتدار میکردم، با خودم میگفتم: کسی که یک سر و گردن بالاتر است، کسی که چند قدم پیشتر است، باید پیشتر بایستد، باید راشد و راهبر و امام این کاروان دو سالکه باشد.
و من خیال میکردم که فاصلهمان همین چند وجبی است که تو پیشتر ایستادهای .
وقتی شنیدی از کاری اجرایی کناره گرفتهام. گفتی: خوش به حالت برادر! که توانستی رها کنی خودت را از کارهای اجرایی. برای من هم دعا کن.
گفتم: همیشه دعاگوی توام، ولی خودت هم باید بخواهی.
گفتی: میخواهم! با تمام وجود میخواهم. خیلی خسته شدهام. من هم میخواهم بنشینم و بپردازم به نوشتن.
با سماجت پرسیدم: از کی شروع میکنی؟
گفتی: به همین زودی. یکی دوماه آینده.
و من گمان کردم که جلو زدهام، که پیشتر افتادهام و دعا کردم که خدا تو را به من برساند.
وقتی که در خانهی معشوق، دوشادوش هم طواف میکردیم و اشکها و عرقهایمان به هم میآمیخت، احساس میکردم که تا شانههای تو قد کشیدهام و خدا مرا به همان چشمی نگاه میکند که تو را و امام زمان اگر بخواهد سایه نگاهش را بر سر تو بگسترد، من نیز در شولای عنایتش جای خواهم گرفت.